جوان آنلاین: همه حرف پدر شهید از دردانه شهیدش قهرمان ابوالفضلی زنجانی همین بود «بُو بیدَنه زَنجانَ دِیردی»، یعنی همین یک پسرم، به کل زنجان میارزید. همان ابتدای مصاحبه از اینکه نمیتواند با ما فارسی صحبت کند عذرخواهی میکند. ما با این پدر شهید به زبان آذری گفتوگو کردیم. پدر شهید دفاع مقدس، قهرمان ابوالفضلی زنجانی، مرد ۸۶ سالهای است که پیش از فرزندانش راهی جبهه شد و بعد از جانبازی به خانه بازگشت و همین بهانهای شد که قهرمان خانهاش سلاح پدر به دست گیرد و راهی شود. قهرمان، ۱۶ سال بیشتر نداشت، اما جهاد را بر خود تکلیف دانست. او رفت و بعد از هشت ماه حضور در خطوط مقدماتی جبهه، در عملیات غرورآفرین الی بیت المقدس همراه عمویش سلیمان ابوالفضلی زنجانی به شهادت رسید. خبر شهادت هر دوی آنها که به روستا رسید، پدر بیتاب شد. پیکر برادرش شهید سلیمان ابوالفضلی به خانه آمد، اما خبری از پیکر فرزند شهیدش نشد. همین بهانهای شد تا پدر بار دیگر راهی مناطق عملیاتی شود و جبهه به جبهه دنبال فرزندش باشد. نهایتاً بعد از ماهها جستوجو مزار شهیدش را در میان قبور مطهر شهدای بهشت زهرای تهران یافت. سبک و سیره زندگی شهید قهرمان ابوالفضلی زنجانی را از زبان پدرش رحمان ابوالفضلی زنجانی و خواهرش زهرا ابوالفضلی زنجانی که به جای مادر همراهیمان میکند، در سطور پیشرو میخوانیم.
روستای قلی کندی زنجان
شهید قهرمان ابوالفضلی زنجانی ۸ تیر ۱۳۴۵، در روستای قلی کندی از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش همان ابتدای مصاحبه میرود سراغ روزهای تفحص پیکر فرزندش؛ روزهایی که با تلخی از آن یاد میکند. میگوید: «۹ ماه همه جبههها را دنبالش گشتم. تمام بیمارستانها و سردخانهها را جستوجو کردم. وقتی از همه جا ناامید شدم و نتوانستم او را میان شهدا بیابم، راهی مشهد شدم. میخواستم همه دلتنگیهایم را با امام رضا (ع) در میان بگذارم. رفتم و بعد از زیارت حرم مطهر، وارد مسجد گوهرشاد شدم. در گوشهای از مسجد نشستم، بعد از مدتی به خواب رفتم. خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم خوابیدهام و قهرمان هم کنار من دراز کشیده است. چشمم که به قهرمان افتاد صدایش کردم، گفتم بابا تو اینجا هستی؟! قهرمان به من نگاهی کرد و گفت پدر جان! اینقدر به دنبال من نگرد، من در تهران هستم.
از خواب پریدم. به خودم که آمدم تازه متوجه شدم این یک رؤیای صادقه بود. هر چه سریعتر خودم را به تهران رساندم و به پزشک قانونی رفتم. خوابم را که به آن بسیار امید بسته بودم برایشان تعریف کردم. پزشک مسئول آنجا آلبوم عکس شهدا را آورد. میان همه آن تصاویر زیبای شهدا، تصویر قهرمان را دیدم.
بعد از کمی تحقیق و پرس و جو متوجه شدیم او بعد از شهادت به صورت گمنام در بهشت زهرای (س) تهران به خاک سپرده شده است. با تمام ذوق راهی بهشت زهرا شدم و خودم را به مزار فرزندم رساندم. بعد هم مزارش را سرو سامان دادم، اما خیلی دوست داشتم به این دوری پایان دهم. برای همین رفتم خدمت امام جمعه زنجان آقای موسوی! خدمتشان رسیدم و ماوقع را برایش روایت کردم. گفتم خانوادهام دلتنگ میشوند و راه دور است و نمیتوانیم مدام در مسیر زنجان به تهران باشیم. او مرا راهنمایی کرد و گفت بروید و از کسانی که نبش قبر انجام میدهند چند و، چون این ماجرا را سؤال کنید، بعد بیایید شما هم نبش قبر کنید.
گفتم گناه ندارد؟ گفت نه. قهرمان ۱۸ ماه میهمان بهشت زهرا (س) بود. آمدم تهران با مسئولان امر صحبت کردم. با موافقت آنها به بهشت زهرا رفتیم و روی قبر را برداشتیم. هیچ تغییری در کفن و پیکر پسرم نبود. سالم مانده بود. این را من اگر به چشم خود ندیده بودم باور نمیکردم. انگار همین دیروز بود که او را تدفین کرده بودند.
راستش ابتدا باور نکردم گفتم نه این نمیتواند فرزند من باشد، او ۱۸ ماه پیش دفن شده، حتی رنگ کفن هم تغییری نکرده است. از من خواستند پیکرش را ببینم. پیکر را که دیدم، متوجه شدم او قهرمان من است. نبش قبر کرده و فرزندم را به گلزار شهدای زنجان منتقل کردیم و اینگونه بعد از ماهها پیگیری تلاشمان به ثمر نشست و هر طور بود او را پیدا کردیم و به شهر خودش آوردیم.»
از شما رزمنده در نمیآید!
پدر شهید در ادامه میگوید: «همان ابتدای جنگ و بعد از طی دوران آموزشی راهی جبهه شدم. شش ماه در جبهه بودم تا اینکه بر اثر مجروحیت عقب برگشتم. برای مداوا آمدم و اینکه بعد از بهبودی مجدد راهی شوم.
قهرمان که مرا در آن وضعیت دید، به شوخی گفت بابا حالا شما بمان و ببین چطوری به جبهه میروم! از شما رزمنده در نمیآید!
خلاصه رفت و هفت، هشت ماهی در جبهه بود. هیچ تماسی هم با ما نداشت و ما هم از احوالاتش بیخبر بودیم. وقتی شنیدم عملیات الی بیت المقدس انجام شده است، خیلی پیگیر شدم. حتی به خانه برادرم رفتم تا از خانواده برادرم سراغ آنها را بگیرم. برادرم سلیمان هم راهی شده بود و هر دوی آنها در این عملیات حضور داشتند.
در همین حوالی دوستانش را که در ایستگاه تاکسی ایستاده بودند دیدم و شناختم، نزدیکشان رفتم و سراغ قهرمان را از آنها گرفتم. نمیدانم چرا هر کدامشان حرفی میزد.
یکی از آنها گفت در مسیر هستند و میآیند. دیگری گفت شاید فعلاً نیایند. وقتی این حرفهای ضد و نقیض را از میان حرفهایشان شنیدم با خودم گفتم قهرمان من به شهادت رسیده است و این بچهها نمیخواهند خبر شهادت را به من بدهند.
خیلی زود خبر شهادت او و عمویش را برای ما آوردند. پیکر عمویش سلیمان آمد و خبری از پیکر یا نشانی از قهرمان نشد. از همان روز چشم به راه ماندیم و پیگیر شدیم که الحمدلله او را پیداکردیم، اما باید این را هم خدمت شما بگویم که من باز هم هستم هر زمانی که به حضور ما نیاز باشد، ما هستیم. همان طور که سالها پیش از این هم راهی شدیم و پای کار انقلاب ماندیم.»
همین یکی به کل زنجان میارزید
نمیدانم چقدر از او و خلقیاتش میتوانم برایتان روایت کنم. من شش پسر دارم، فقط این را به شما بگویم که به قول ما آذری زبانها «بُو بیدَنه زَنجانَ دِیردی»، یعنی همین یکی از میان پسرهایم به کل زنجان میارزید.
به اینجا که میرسیم دیگر بغضهایش امان نمیدهد. دیگر اشکها، راوی و حکایت نجابت او میشوند. کمی بعد از تسلی میگوید: «قهرمان احترام زیادی برای من و مادرش قائل بود. او نمونه خانهام بود. اهل مسجد و عبادت و مراسمها و هیئتهای مذهبی. روحیه انقلابی داشت. خیلی به خواندن قرآن و آموزش آن علاقه داشت و همه امورات مسجد تا زمانی که راهی جبهه نشده بود با قهرمان بود. بچههای محل را به مسجد میآورد و به آنها آموزش قرآن میداد. خیلی خوب بود. اما هنوز به سن ازدواج نرسیده بود. او در ۱۶ سالگی به شهادت رسید.
راضی به شکایت نشد!
زهرا ابوالفضلی زنجانی به جای مادر که دوران بیماریاش را میگذراند همراه و همکلام ما میشود. او زمان شهادت برادر پنج سال بیشتر نداشت، اما همه آنچه در این سالها از زبان خانواده، اطرافیان و دوستان قهرمان شنیده است برای ما روایت میکند. برای او برادرش قهرمان افتخار خانه است.
زهرا ابوالفضلی میگوید: «مادر خاطرات زیادی را از قهرمان برای ما روایت کرده است. یکی از آنها مربوط به دوران تحصیل و مدرسه میشود. مادر میگفت اوایل جنگ و شهید مشغول تحصیل بود. یک بار دوستانش از قصد او را اذیت کرده بودند. امتحان نقاشی و طراحی داشتند که یکی از همکلاسیهایش عکس دختر بیحجابی را جلوی چشمان قهرمان و روی میز گذاشته بود، اما قهرمان با ناراحتی عکس را برگردانده بود ولی همکلاسیاش دست بردار نبود. پسر دوباره کارش را تکرار کرد. قهرمان رو به همکلاسیاش کرده و گفته بود چرا این کار را میکنی؟ گفته بود میدانم ناراحت میشوی، میخواهم آزارت بدهم. تو که اینقدر ادعای بسیجی بودن داری؟ تا اینکه درگیر شده بودند و شخصی که پشت سرش بود برایش چاقو کشیده بود، اما شهید سرش را خم کرده و چاقو به بازوی فرد دیگری خورده بود. از پدر شهید خواستند به مدرسه برود و شکایت بنویسد، اما خود شهید راضی به شکایت نبود. مدیر مدرسه گفت مدرسه که جای چاقو کشیدن نیست، شما باید شکایت کنید.
شهید رو به مدیر کرد و گفت از این پسر هزاران نفر هستند که در خیابانها ولگردی میکنند کم که نیستند. اگر این هم اخراج شود میشود یکی از آنها. شاید خودش متوجه اشتباهش شود. مدیر پیشانی او را بوسید و گفت کاش همه گذشت و درک و فهم تو را داشتند. نه تنها شهید خودش رضایت داده بود بلکه آن یکی را هم که دستش آسیب دیده بود، راضی کرده بود.»
با حضورش خیالمان راحت بود
مادرم میگوید: «دو سال بعد از شهادت قهرمان، پسرم بهرام هم راهی جبهه شد. برای ما سخت بود، اما او رفت و بعد از قطعنامه به خانه برگشت. او هم یادگاریهای زیادی از جنگ بر تن دارد.»
مادر همیشه از خلقیات برادرمان روایت میکند ومیگوید: «پسرم اهل صله رحم بود و به دیدار بستگان و دوستان میرفت و به این موضوع تأکید زیادی داشت. به من و پدرش بسیار رسیدگی میکرد. زمانی که پدرش در جبهه بود، او همچون مرد خانه رفتار میکرد. همه مسئولیتهای خانه را بر عهده گرفته بود. با حضور او در خانه خیالمان هم راحت شده بود. نه فقط احترام من و پدر که هوای همه را داشت و همه را عزیز میداشت. به یاد ندارم به کسی بیحرمتی کرده و کسی از پسرم رنجشی در دل داشته باشد.»